داستان از یک کوچ بیآغاز شروع شد.
پروانهای که شوق پرواز در سر داشت. جایی که خستگی بالهایش آسوده بر زمین بنشیند. چشمانش حسرت لانه گنجشک کوچکی را داشت که در آن آرامش موج می زد. در جستجوی آرامش به سوی خورشید پرواز کرد اما روبروی رویاهایش آجرها رو به آسمان اوج گرفته بود. چشمانش به نوری خیره شد و با نور پرواز کرد و امید در دلش قد کشید. سرانجام رویاهایش را در دل نقاشی کودکی که انتظار او را می کشید پیدا کرد.