باید به فكر زخم های تازه ام باشم
روزی امید زنده بودن بود، حالا نیست
در من جهنم قدّ یک کبریت کوچک شد-
وقتی دری از قبله گاهت رو به من وا نیست
.
جغرافیای ملتهب از حس زن بودم
مردی كه در بازی چشمت باخت من بودم
آوازه ی ویرانی ام را خوب می دانی
تو خود خرابم كرده ای، پس! جای حاشا نیست
.
هرشب برای دردهایم دلبری كردی
تشنه مرا تا چشمه ات بردی، چه آوردی؟
حالا مرا از قاب تنهایی تماشا كن
هیچم كه هرشب می رود از ابتدا تا نیست
.
من ساختم، من باختم تا زنده تر باشی
در شعرهایم سوختم تا شعله ور باشی
احساس پوچی