شب است تاریک و سرد ... در شهر راه میروم تنها میان جمع ... همه خیابانها همه مغازه ها پر شده است با رنگ ها و لبخندها ... میدانم که ابرها در پشت این چهره ها پنهان شده اند! آیا کسی هست که قلبی آفتابی داشته باشد؟ هدفونم را در گوشم میگذارم و به آهنگی گوش میکنم که آن زمزمه دلربا را تکرار میکند: حسین ع ... حسین ع ... چرا وقتی نام تو را میشنوم قلبم آتش میگیرد؟