ای که پهلو زده بر قرص قمر چشمانت!
عالمی محو تماشای لب خندانت!
من نگویم سخنی جز سخن از خنده ی تو…
چه شود سر بگذارم به روی دامانت؟
نکند روزی بگویی سخنی از حالت
دلخوشم من به همین چند خبر از احوالت…
شعر : محمد سلطانی
همه ترسم شده چشمان گنهکار کار رقیب! نکند زلف تو بیرون برود از شالت…
وای از چشم جادوگر تو!
کاش من بنشینم بر تو ای جان که تو تاج سرمی
پیش آ نیمه دیگرمی!
جانم! تو چه خوش نشسته ای به قلب ویرانم…
از همان لحظه که دیدمت پریشانم!