داستان از این قرار است که ملکه ای در وسط زمستان کنار پنجره ای نشسته بود و مشغول قلاب دوزی از روی طرحی از جنس درخت آبنوس بود که انگشتش را زخمی می کند.او با دیدن خون آرزو می کند که دختری که از او به دنیا می آید پوستی به سفیدی برف و لبانی به سرخی خون و مو وچشمانی به سیاهی قالب درخت آبنوس که در دستانش بود داشته باشد.