مولوی مثنوی معنوی دفتر ششم:
مرد توانگری اهل تبریز که همه او را به گلستان خوبان میشناختند برای مرد درویشی مبلغی ماهیانه پرداخت میکرد تا درویش از زندگی روزمره دست دراز ناکسان نشود. درویش بارها از او وامها گرفته بود.
در آن زمان مردم دچار تنگدستی و سختی شده بودند. هرکس وامی باید پرداخت میکرد غصهدار بود اما درویش به واسطه مستمری که برایش میرسید در سختی نبود. با خودش فکر میکرد که تا کرامت مرد تبریزی هست به هیچکس هم نیازی نیست. بعد از آن در زمانی نیاز شدید به پول پیدا کرد. نمیدانست که مردم تبریزی فوت کرده است. چراکه مستمری او همچنان برقرار بود. به امید گرفتن وام دوباره به تبریز رفت. آنجا متوجه شد که مرد بخشنده درگذشته است. درویش بیچاره که بی پول شده بود و هزینه راه هم داده بود و کسی را هم در شهر نداشت آواره شد. او مانده بود چه کند. به آخرین درگاه بازش آن وقت رجوع کرد:
چون به هوش آمد بگفت ای کردگار / مجرمم بودم به خلق اومیدوار
گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود / هیچ آن کفو عطای تو نبود
... و اینجا برایش روشن میشود که اگرچه صاحبان کرامت چشمه بخشنده همیشه جاری هستند و مرگ برای آنها پایان کسب روزیها نیست بلکه این به واسط خودشان نیست که از او برای خودش قبلهای درست کند. این بدان معناست که هرچه در این عالم است مثل آینهای است که تصویری از خدا منعکس میکند:
پادشاهان مظهر شاهی حق / فاضلان مرآت آگاهی حق
ویدئوهای بیشتر کانال پارچینا: @parchina زندگی بدون نهنگ ممکن نیست.