عوض کردن نحوهی نگرشتون به چیزها یه شبه اتفاق نمیافته، زمان میبره. داشتم میدویدم، داشتم به سمت مرکز شهر میرفتم و فقط یه فکر توی سرم بود. ماموریتم این بود که فکر کنم. بدوم و فکر کنم. و چندتا چهار راه دویدم و مردمی رو دیدم که دارن میرن مدرسه، میرن سر کار یا از سر کار میان، سوار قطار میشن، کیسههای خرید کریسمسشون دستشونه. و همهی اینها باعث میشن تا در مقیاس بزرگتر براتون سوالی به وجود بیاد. چطور ممکنه همهی این اولویتهای مختلف درست باشن؟ آیا چیزهایی که بیشترین ارزش رو براشون قائلیم واقعاً بیشترین اهمیت رو دارن؟ و بهش فکر کردم، و فکر کردم و فکر کردم و به جوابی نرسیدم، بنابراین به دویدن ادامه دادم. از زمین بیسبالی گذشتم که پدربزرگم کل عمرش صرف تشویق تیمی کرد که مدام قلبش رو میشکستن و به این فکر کردم که چطور سال 2004درست چند روز قبل از اینکه پدربزرگم فوت کنه بالاخره تونستن برنده بشن. و اینکه یه نفر چطور میتونه تاثیری انقدر بزرگ روی زندگیتون بذاره.
به دویدن ادامه دادم، از کتابخونه گذشتم، نگاهی بهش انداختم و ذهنم مستقیماً رفت سراغ مشکلات، سختیها و چالشهایی که امروزه توی دنیامون داریم و اینکه چقدر از جوابها همونجا، پشت این دیوارهاست.
به به چقدر خوب بود
جالب بود