در مغازه نان فانتزی کار می کردم و زندگی بدی نداشتم تا اینکه بی کار شدم. از آن موقع به بعد دعواهای من و همسرم شدت گرفت و معصومه مدام به من سرکوفت زد.او قهر کرده بود که برای آشتی با او به خانه مادرش رفتم اما معصومه به محض روبه رو شدن با من فحاشی کرد.من که کنترل اعصابم را از دست داده بود با کارد آشپزخانه هفت ضربه به او زدم. اما واقعا قصد کشتن معصومه را نداشتم.