علی عبدالمالکی قصه
Ali Abdolmaleki Ghesseh
یکی بود یکی نبود خیلی دوست داشتیم همو
توی هر جمعی بودیم ول نمیکرد دستمو
خیلی دوست داشتیم همو ...
اما یه مدت بعد رفت و قید ما رو زد
یه روز یه جایی دیدمش منو یادش نیومد
منو یادش نیومد ...
نو که اومد به بازار ما شدیم دل آزار
اینم از اون که میگفت عاشقه و وفادار
خوبی که از حد گذشت عوض شدش سرگذشت
اونی که عاشقش بودیم رفت و دیگه برنگشت
نو که اومد به بازار ما شدیم دل آزار
زیادی عاشقش بودم خب همینم بود مشکلم
فهمید دوسش دارم و رفت آخ بمیرم واست دلم
ضربه ای که زد به دلم جاش هنوزم درد میکنه
یه جای خالی زیر بارون آدمو ولگرد میکنه