به ملیکا گفتم یکی از دوستانش منتظر است تا با او بازی کند. با هم به خانه متروکهای که در آن نزدیکی بود رفتیم. در خانه قفل نبود. آن را باز کردم و دو نفری وارد شدیم. گفتم مدل بازی اینطور است که باید دستهایت را ببندم. او هم قبول کرد و من با بند کفش دستهایش را بستم. او دیگر نمیتوانست کاری کند.