درد به استخوانم رسیده، اما هنوز خودم را نباخته ام و روزگار را زندگی می کنم، خودم را به بی خیالی می زنم و انقدر می خندم که سرم از آن همه حماقت هایی که کردم درد می گیرد. تنها که می شوم زنی مدفون در من سر از زیر گور بی خیالی هایش بیرون می آورد، تو را از پس ذهنش بیرون می کشد، و درست مقابلش می نشاند، به چشمانت خیره می شود، بدون حرف، بدون گلایه شاید هنوز هم برق نگاهت او را می ترساند، شاید هم دلش شور کس دیگری را می زند…