ما نیز روزگاری
ما نیز روزگاری
لحظهیی سالی قرنی هزارهیی ازاین پیشتَرَک
هم در اینجای ایستاده بودیم،
براین سیّاره بر این خاک
درمجالی تنگ ــ همازایندست ــ
درحریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب
درایوانِ گستردهی مهتاب
درتارهای باران
درشادَرْوانِ بوران
درحجلهی شادی
درحصارِ اندوه
تنهابا خود
تنهابا دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشاراز حیات
سرشاراز مرگ
مانیز گذشتهایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
درمجالِ تنگِ سالی چند
هم از اینجا که تو ایستادهای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبکپای یا گرانبار
آزادیا گرفتار.
مانیز
روزگاری
آری
آری
مانیز
روزگاری...شاملو