سخنان "سرخپوست"، سخنرانی ماقبل آخر در برابر "مرد سفید پوست"

رنگین کمان
منتشر شده در 28 خرداد 1397

آیا گفتم مرده؟


مرگ وجود ندارد، آنچه هست تنها تبدیل دنیاهاست.


رئیس قبیله ی دوامیش، سیاتل


خُب، در میسی سیپی همین هستیم. آنچه داریم چیزهایی است که از دیروز برایمان مانده


اما، رنگ آسمان دگرگون شد و دیگر شد دریای شرق​. ای آقای سفیدها! تو، آقای اسب‌ها، از آنها که سوی درختان شب می‌روند چه می‌خواهی؟ 


جان ما در اوج، چراگاه مقدس، و ستارگان کلماتی روشنگرند... اگر نگاهت را به آنها بدوزی تمام داستان‌مان را خوانده‌ای:


اینجا به دنیا آمدیم، میان آتش و آب...و میان ابرها، بر کرانه‌ی ساحل لاجوردی دوباره تولد خواهیم یافت: پس از روز داوری... به زودی...


 پس سبزه‌ها را دیگر نکُش، در سبزه روحی هست که در کالبد ما از روحی در زمین دفاع می‌کند.


تو، آقای اسبها! به اسبت بیاموز پوزش بطلبد از روح طبیعت


به خاطر آنچه بر سر درختان‌مان آورده‌ای:


آه درخت، خواهرم!


تو را نیز چون من شکنجه کرده‌اند


بخشایش نخواه برای آنکس که مادر من و مادر تو را از ریشه بُرید...


آقای سفیدها اینجا کلماتِ کهنِ جان‌هایِ آزاد میان آسمان و درختان را نخواهد فهمید...


اما کلمب آزاد است هند را در هر دریایی کشف کند


و حق دارد اجداد ما را "فلفل"' یا "هندی" صدا بزند


و نیز می‌تواند قطب نمای دریا را بشکند تا با بادهای نادرست شمال همسو گردد


امابیرون از قلمرو نقشه، او به برابری انسان‌ها، آنچنان که باد و آب برابرند، باور ندارد!


و باور ندارد که آنها نیز همانگونه زاده می شوند که مردم در بارسلونا، گرچه خدای طبیعت را می‌پرستند که در تمام چیزها هست... و نه طلا را...


و کلمب، مرد آزاد، در جستجوی زبانی است که اینجا نیافته


در جمجمه‌های نیاکانِ نیک ما پی طلا می‌گردد


و در ما از مرگ و از زندگی سهم خود را گرفته است.


پس چرا هنوز از گور نسل کشی را تا به آخر دنبال می‌کند؟ 


و از ما چیزی نمی‌ماند جز آرایه‌ای برای خرابه‌ها و پرهایی سبُک بر تنپوش دریاچه‌ها.


هفتاد میلیون دل را زیر پا له کردی... دیگر بس است، همین کافی است تا از مرگ ما چون پادشاهی به تخت دوران نو بازگردی...


اما آیا زمان آن نرسیده، ای بیگانه، که همچون دو بیگانه در یک دوران و یک مکان با یکدیگر رو در رو شویم، چون بیگانگانی ایستاده بر لبه‌ی پرتگاه؟ برای ما، آنچه مال مااست...و برای ما، آنچه از آسمان از آن شما است.


برای شما، آنچه مال شمااست...برای شما، آنچه از هوا و آب از آن ما‌ است. 


برای ما، آنچه از سنگریزه ها از آن ما است...برای شما، آنچه از آهن از آن شما است.


بیا نور را در نیروی سایه با هم قسمت کنیم،


هرآنچه می‌خواهی بردار از شب و برای ما دو ستاره بر جا بگذار تا مردگانمان را در آسمان دفن کنیم


و هر آنچه می‌خواهی بردار از دریا و برای ما دو موج برجا بگذار تا از آنها ماهی بگیریم


و طلای زمین و خورشید را بردار و برای ما زمینِ نام‌هایمان را بر جا بگذار 


و بازگرد، بیگانه، به خویشانت بازگرد... و هند را جستجو کن.


هستند مردگانی که در اتاقهایی که شما خواهید ساخت می‌خوابند


هستند مردگانی که در آنجا که شما نابود می‌کنید به دیدار گذشته‌ی خود می‌آیند


هستند مردگانی که از فراز پل‌هایی که شما خواهید ساخت می‌گذرند


هستند مردگانی که شبِ پروانه‌ها را روشن می‌سازند،


مردگانی خاموش، خاموش از تفنگ‌های شما، که سپیده‌دمان می‌آیند تا با شما چای بنوشند


پس ای اینجا میهمانان، برای میزبانها صندلی خالی بگذارید... تا شرایط صلح با مردگان را برای‌تان بخوانند!

دیدگاه کاربران