یاد بگذشته مرا می خواند
اشک در چشم دلم می راند
درد من را همه کس می داند
پای دردم چه کسی می ماند
نیمه شب بود و خیالی بی زوال
در سرم سودایی از جنس محال
باز هم کشتی من بشکسته بود
لاجرم در ساحلش بنشسته بود
دل به یادش از نشستن خسته بود
پیش از این ها رخت از عالم بسته بود
بعد از او اما برایش ساده بود؟
فاش گویم دل به یارش داده بود
رسم دل دادن ندارد هجرتی
دل که دادی بگذری در حسرتی
مثل من هر شب خیالت میپرد
یک دو روزی خاطره میپرورد
آه من تا کی بشینم در خیال
تا به کی هستی برای من محال
اشتباه کردیم میدانم عزیز
لیکن اما اشک بر دیده مریز
اشک تو سوزن به چشمم میزند
خنده ات مرحم به خشمم میزند... .
رایان نجفی.