اصول کار ما انسان ها اینطوری است که در بچگی با قصه بزرگ شویم، یاد بگیریم خیال پردازی کنیم و بیشتر از هرچیزی، با آرزو های بزگ رشد کنیم. اما یکی از زیباترین خاطراتی که از کودکی برایمان میماند، قطعاً قصه هایی هستند که از زبان پدر و مادر، و یا نزدیکان دیگری همچون مادربزرگ های مهربان، شنیده ایم. قصه هایی که باعث شده اند در دنیاهایی غریب غرق شویم و در جهانِ کوچک اما شگرف کودکی، تمامی حقایق هستی را با چشم هایی ساده بین، شبیه به رویاهایی ببینیم که از دل قصه های نیمه شب بیرون آمده اند. اصولاً رویا و قصه نقش مهمی در زندگی ما دارند و کاری می کنند که در مواقعی خاص، بدون حتی پلک زدن به نقطه ای خیره باشیم. اما در واقع، آن نگاه خیره، در حال تماشای روند ساخت قهرمانی است که از هفت کوه و هفت دریا عبور می کند و در آخر هم شهدخت را از چنگال اژدهای ظالم نجات می دهد و بعدش … قصه ما به سر رسید و کلاغه به خونش نرسید. (خدا می داند کجا جا مانده)