داشت می رفت وزیرقدم هایش تنی راله می کرد
که برای داشتنش هزارآرزوی محال را ممکن کردم.
بی انصافی بود که برای قلب ساده ام
هزارضربه هازد
ضربه گیراحساسش بودم
امانمی فهمید
هوای دیگری تاب ماندنش راکورکرده بود...
نفرین...نفرین برتوای سرنوشت!
به کدامین احساس ساده ام
قربانی جادوی نگاهش شدم.
آهای مخاطب خاصم
به کدامین کدام شکستنم راپذیرفتی؟
تاضربان های قلبم راخاموش ترکنی.
نوشته ی نداسلیمی