آن سوی پنجره
قهوه ام که جوش آمد به سمت پنجره رفتم، با دیدن هوای بارانی لبخند عمیقی بر لب هایم نشست.
چقدر لذت بخش بود صدای باران؛ آرامش عجیبی داشت.
قطره های باران هم که گویا در میدان جنگ بودند؛ برای فرود آمدن بر زمین، از هم سبقت میگرفتند.
با دیدن هر قطره روحم تازه و تازه تر می شد.
نگاهم به درختی که روبه روی خانه بود، افتاد. برگهایش با باد و باران تکان میخوردند...