گل جای خود دارد ای کاش ، آهن در آتش نماند
من دوست دارم که حتی ، دشمن در آتش نماند
راه گریزی ندارم ، میسوزم و مینویسم
صد مرد آتش بگیرد ، یک زن در آتش نماند
این غم کجا برم که تو را مرد ها زدند
به روی شانه ام دستی و دستی داشت بر دیوار به خود گفتم خیالت تخت باشد او نمی افتد
سیاهی رفت چشمانش سیاهی رفت چشمانم وگرنه مادری در کوچه بر زانو نمی افتد
نشد حائل کند دستش گرفته بود چادر وگرنه