روز اوّلی که ما را به دبستان بردند، روز خوبی بود؛ روز شلوغی بود. بچهها بازی می کردند، ما هم بازی می کردیم. اتاق ما کلاس بسیار بزرگی بود - باز به چشم آن وقتِ کودکی من - و عدّه بچه های کلاس اول، زیاد بودند. حالا که فکر میکنم، شاید سی نفر، چهل نفر، بچه های کلاس اول بودیم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقی بود و خاطره بدی از آن روز ندارم. البته چشم من ضعیف بود، هیچکس هم نمی دانست، خودم هم نمی دانستم؛ فقط می فهمیدم که چیزهایی را درست نمیبینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که چشمهایم ضعیف است؛ پدر و مادرم هم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن زمان - وقتی که من عینکی شدم - گمان می کنم حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در دوره اول مدرسه این نقصِ کار من بود. قیافه معلم را از دور نمی دیدم، تخته سیاه را که روی آن می نوشتند، اصلاً نمی دیدم و این، مشکلات زیادی را در کار تحصیل من به وجود می آورد.
دبستانی که من در مشهد می رفتم، معلم آن، مرحوم میرزا حسین تدین کرمانی بود. تنها مدرسه دینی مشهد هم مدرسه ی ایشان بود، به نام «دارالتعلیم دیانتی». بنده شش سال در این مدرسه زیر دست آقای تدین درس خواندم. مرحوم تدین واقعاً یک مرد حسابی بود. نه تنها آن زمان که من بچه بودم، این حس را داشتم، بلکه زمان ریاست جمهوری هم که ایشان در مشهد به دیدن من آمده بود، از نو نگاهی به ایشان کردم؛ دیدم مرد سنگین، جاافتاده، محترم و باشخصیتی است. ایشان، هم معلم بود، هم ناظم. با آن وقار و هیمنه ای که داشت، در حیاط مدرسه راه می افتاد و چوبی به دستش میگرفت و البته گاهی هم بچهها را فلک میکرد؛ بنده را هم یکبار فلک کرد.
جانم فدایت رهبرم
ای جان چشماشون هم ضعیف بود چه غم انگیز بود سختی کشیدن
جالب بود