متن شعر:
کاروانی ز انتهای شفق
همچو خطی شکسته می آمد
روزن نور بود و تا شهری
به سیاهی نشسته می آمد
همه آماده ی پذیرایی
همه سرگرم شهرآرایی
در نگاه حرامیان پیداست
شده این کاروان تماشایی
ناقه ها بی عماری و پرده
رنگ و روی تمامشان نیلی
کودکان قبیله ی طاها
پاسخ هر سوالشان سیلی
دور هر محملی که می آمد
سر بر نیزه ای هویدا بود
هدف سنگ بازی مردم
هم سر بر نی و هم آن ها بود
در شلوغی سنگ اندازان
گاه یک سر ز نیزه می افتاد
تا دوباره به نیزه بنشیند
کس و کارش دوباره جان می داد
بعد یک انتظار طولانی
سنگ و چوب و طناب آماده ست
روی هر پشت بام می بینی
که بساط شراب آماده ست
در میان تمامی سرها
یک سری روی نیزه بالاتر
برق چشمان غیرتی او
بود حتی به نیزه زیباتر
نیزه داران به فخر می گفتند
همه از قاتلین او هستند
بس که از روی نیزه می افتاد
سر او را به نیزه می بستند
نیزه داران سنگدل حتی
از سر او حساب می بردند
دور از چشم زخمی عباس
سر طفل رباب می بردند
نیزه داری به حالت مستی
رقص پایی به نیزه اش می داد
پیش چشم رباب کودک او
بارها روی خاک می افتاد