حسن لطفی :
در دلش درد بی دوا عمه
در گلو بغض بی صدا عمه
که رسیده به کربلا عمه
همه سرها به زیر تا عمه
می گذارد قدم کجا زینب
پرده از محملش که بگشاید
صف به صف از فرشته می آید
همه چشم انتظار، او باید
آید اینجا جلوس فرماید
پشت پرده پر از دعا عمه
اکبر عطر و گلاب می گیرد
بچه را از رباب می گیرد
رونق از آفتاب می گیرد
تا عمو جان رکاب می گیرد
هست در اوج کبریا عمه
حال اینجا کلافه اش کرده است
چند معجر اضافه آورده است
در دل خویش روضه پرورده است
جگرش خون و سینه پر درد است
جگرش بر نینوا عمه
چنگ زد دامن برادر را
بوسه ای زد دوباره حنجر را
و نشان داد سمت دیگر را
نخلها را نه،حجم شکر را
ناله می زد ز کربلا عمه
همه جا تیر هست و شمشیر است
قمزه هست و صدای تکبیر است
چقدر آنطرف کمانگیر است
تو بگو آن سه شعبه هم تیر است
گفت از جمع عمه ها عمه
وای بر من رباب رفت از حال
وای بر من از اینهمه اطفال
وای از آن جماعت خوشحال
وای از تلٍّ و وای از گودال
همه بر سر زدند با عمه
زخم آورده بر جگر بزند
بر علمدارمان نظر بزند
با لب تیغ با تبر بزند
سنگ آورده بیشتر بزند
بی تو افتاده در قفا عمه
بر سرت بی حساب می ریزند
بی حساب و کتاب میریزند
پیش چشم تو آب می ریزند
سرِ طفلِ رباب می ریزند
غرق در نوحه و نوا عمه
سر گودال گیر می افتی
بعد از آن به زیر می افتی
دست پیر و صغیر می افتی
نخ نما چون حصیر می افتی
چه کند پای بوریا عمه
بعد از تو به غیر شامی نیست
خواهرت هست جز حرامی نیست
بسته گفتم که احترامی نیست
آتش افتاده و خیامی نیست
چادرش زیر دست و پا عمه