چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی ،
بر دشمنان نشستی دل دوستان شکستی ،
کسی از خرابه دل نگرفته باج هرگز ،
تو بر آن حراج بستی و به سلطنت نشستی ،
بکمال عجز گفتی که به لب رسیده جانم ،
بفروز و ناز گفتی که مگر هنوز هستی ،
ز طواف کعبه بگذر که تو حق نمیشناسی ،
بدر کنشت منشین که تو بت نمیپرستی ،
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه ،
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ نقدی...