بهم می گفتن افسردگی داری. من هم در جواب تمام ترحم ها و دلسوزی های عوام فریبانه اشون تنها یک لبخند تلخ زدم؛ درست از همون هایی که که انحنای محوی می شه و هزار تا معنی رو تو خودش جا می ده.
بعد از جلسات متفاوت روانپزشک دستور به بستری شدنم داد. سه ماهی گذشت و من توی تمام این 90 روز فقط رو به روی پنجره ی اتاقم می نشستم و از پشت شیشه ی غبار آلودش به محوطه ی بی روح و یخ زده ی کلینیک خیره می شدم....