جانم به لب آمد عجب صبری تو داری من که مردم
پیراهنم را پاره کن من بویی از یوسف نبردم
امشب کلید خانه را دیوانه را دستت سپردم ...
جانم به لب آمد عجب صبری تو داری وقت دیدار
کو شانه ات دیوانه ات مانده میان بغض و رگبار
چون آخرش عاشق سرش یک شانه میخواهد نه دیوار ...
تو ماه پیشانی چرا در آسمانم نیستی وای
ای ماه پیشانی بگو در آسمان کیستی وای
تو هم ز خویشم رانده ای هم در گلویم مانده ای وای ...
هر روز مردم پای تو یک روز خاطر خواه من باش
...