نگاه اسمان لبریز از اشک بود
سایه ی نگاه غم الودش
تمام شهر را پوشانده بود..
غرق وجود اش که میشدم
چهره ی بق زده اش دل ازرده ام میکرد
اما نمیدانم چرا؟
نمیدانم چرا بغض سنگ شده ی اسمان نمی شکست!
شاید
او هم دلگیر بود..
همچون من..
همچون او..
همچون سرنوشت..
سرنوشتی که بی اراده مرا در بند او اسیر کرد
اما وی، رهایم کرد در غبار تنهایی های تقدیر..