یه روز یه آقا خرگوشه
رسید به یه بچه موشه
موشه دوید تو سوراخ
خرگوشه گفت آخ
وایسا وایسا کارت دارم
من خرگوشه بی آزارم
بیا از سوراخت بیرون
نمی خوای مهمون»
یواش موشه اومد بیرون
یه نگاهی کرد به مهمون
دید که گوشاش درازه
دهنش بازه
«شاید می خواد بخورتم
یا با خودش ببرتم
پس می رم پیش مامانم
آن جا می مانم
مادر موشه عاقل بود
زنی باهوش و کامل بود
یه نگاهی کرد به خرگوش
گفت به بچه موش
«نترس جونم اون مهمونه
خیلی خوب و مهربونه
پس برو پیشش سلام کن
بیارش خونه