متن شعر: کاروانی ز انتهای شفق همچو خطی شکسته میآمد روزن نور بود و تا شهری به سیاهی نشسته میآمد همه آمادهی پذیرایی همه سرگرم شهرآرایی در نگاه حرامیان پیداست شده این کاروان تماشایی ناقهها بیعماری و پرده رنگ و ...
هر کی صورتم رو دیده میگه چون زهرا شده صورت مادره تو آخه مگه چطور شده بابا جون داداش علی رو به کجا بردی بابا بچهها میگن اونو پیش خدا بردی بابا بابا جون بهم بگو بر سره تو چی ...